با اینکه عاشقانه تو را دوست داشتم
اما به گفته های تو ایمان نداشتم
صد بار آمدی که بگویی فقط مرا
هر بار روی صورتکم خنده کاشتم
سرمست خنده های تو بودند دیگران
من خاطرات گمشده را می نگاشتم
دست خودم نبود که بدبین نباشم و
مرزی میان عقل و جنون می گذاشتم
شکر خدا که سنگ شدم،سخت و ناامید
پایان تلخ قصه ترک برنداشتم
فاصله گرچه دست های ما را از هم جدا کرد
ولی خوشحالم
که جـرات ندارد به دل هایمان نزدیک شود!
سهم دلتنگی هــــــــایم...
کجایی مرگ؟ چرا دیگر سراغ از من نمی گیری؟
کجایی مرگ؟ مگـــر از مـن گــریزانی؟
چنان دلشوره دارم من،چنان دلتنگ دیدارم!
که گویی آسمان هم از حضورم شکوه ها دارد!
دل من خواب می خواهد کمـے آرامش مـطلق!