....برای عشقم

منوی بلاگ

ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﭘﺲِ ﻳﻚ ﺍﺗﻔﺎﻕ؛ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻲ ﺷﻮﻱ !
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ
ﮔﻴﺞ ﻣﻲ ﺷﻮﻱ
ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ
ﻭﺳﻂ ﺳﺮﺕ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺗﺐ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ؛ ﻣﻲ ﺳﻮﺯﺩ
ﻭﻟﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲِ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﻧﻴﺴﺖ
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﻤﻪ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﻱ
ﻣﻲ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ
ﻭ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ
ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻭﺭﻱ ﻫﺎﻳﺖ
ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﻳﺎﻫﺎﻳﺖ
ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻧﺸﺪ
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﺸﺪ
ﻭ ﺩﻟﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﺸﺪ
ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻱ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺗﻤﺎﻡ
ﺍﺯ ﭘﺲِ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺷﻚ ﻫﺎﻳﺖ
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻲ ﺷﻮﻱ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﮔﺎﻫﻲ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ
ﻭﺳﻂ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻭﺭﻱ ﻫﺎﻳﺖ
ﮔﺎﻫﻲ ﺧﺪﺍ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝِ
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻱِ ﺳﺎﺩﻩ ﻱ ﻣﺎ ﻣﻲ ﺳﻮﺯﺩ
ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﺍﻥ ﻣﻲ ﺍﻳﺴﺘﺪ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎ ﻳﻚ ﺯﺧﻢ
ﻛﻪ ﻳﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺳﺎﺩﮔﻲ
ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ
...
۹۴/۰۴/۱۳
M O R T E Z A

نظرات  (۵)

۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۵ احمد حیدری
سلام
شما وبلاگ قشنگی دارید
ایا می داستید هر وبلاگی نیاز به یک طرح و لوگو دارد تا به وسیله ان شناخته شود. ما این کار را برای شما انجام می دهیم با بهترین کیفیت
ahmadh.blog,ir
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۸ ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
لایک
:دی کاش اون اتفاقی که آدمو بزرگ میکنه بیوفته

پا به پای کودکی هایم بیا 
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن 
باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو 
با کسی جز دوست همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر 
عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی 
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان 
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم 
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما 
قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ 
ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت 
خنده های کودکی پایان نداشت

هر کسی رنگ خودش بی شیله بود 
ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر ! 
همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست 
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ 
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟ 
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ 
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ 
آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی شعر باران را بخوان 
ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن ! 
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روز های گرم و سرد 
سادگی هایم به سویم باز گرد !

نمی گویم دو تا فرقش به محراب عبادت شد
علی (ع) از استخوان مانده در حلقوم راحت شد

شب وصل است و او را خوش ترین ساعات و اوقات است
طبیب عالمی مجروح و ممنوع الملاقات است

علی (ع) ساعت به ساعت می رود تا مرز بیهوشی
چراغ عشق و ایمان می گذارد رو به خاموشی

صدای واعلیا تا به گردون می رود امشب
ز چشم زینب و فرق علی (ع) خون می رود امشب

دگر بر دیدۀ محراب و منبر پای مولا نیست
دگر در سفرۀ ایتام کوفه نان و خرما نیست

ز فرقش خون دل هایی که مولا خورده بود آمد
زمانی را که عمری انتظارش برده بود آمد
 
تو کافر ، زادۀ ملجم ، جهان زیر و زبر کردی
که بعد از مصطفی با تیغ خود شق القمر کردی
 
تو ای دنیا به زیر گِل علی را با چه دل بردی؟
تنی را ، نی که دنیای فضیلت را به گِل بردی

غم امشب از در و دیوار های کوفه می بارَد
زمین را خاک بر سر شد ، زمان گم کرده ای دارد

ز بس درد دلش را چاه های کوفه بشنیدند
به آهش اشک باریدند تا آنجا که خشکیدند

کمر از بهر جور او مبند ای آسمان دیگر
مبند آن آسمان را دست ها در ریسمان دیگر
 
علی دست خدا امشب به جنت می نهد پا را
پیمبر آورد با خود، به استقبال زهرا را

ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی
ز مظلومی کند مظلومۀ دیگر پذیرایی

به محراب نماز امشب عجب شق القمر گشته
ببین مولای مظلومان به خونش غوطه ور گشته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">